بدون دیزاین فوری شد🤦🏻♀️😁😊
۱۴۰۰/۱۰/۱۱
#سفر_به_زمان#پارت_سوم یه سوال که ذهنم رو به خودش درگیر کرده بود این بود که راهنمای خود شیخ چه کسی بوده است سپس سوالم را از شیخ پرسیدم و جواب داد که پیامبر قبل از سفر من را راهنمایی کرده بودند. و تمام سفارشات لازم را به من کرده بودند، از شیخ و همسرش خیلی خوشم امده بود خیلی مهربون بودند.
شب شده بود به نظرم زمان به کندی می گذشت حال واقعاً به این حرف رسیده بودم که در قدیم زمان و عمر ها با برکت بوده است و همراه شیخ به مسجد رفتم شیخ پیش نماز بود نمازمان را خواندیم و سپس به همراه شیخ به خانه ایشان رفتیم. بهمن اتاقی داده بودند تا راحت باشم اصلا خواب نمی رفتم همش به این فکر می کردم که آیا مأموریت من در اینجا چیه؟! وقتی که ازش پرسیدم جواب داد: که به زودی میفهمیم خیلی کنجکاو بودم که بدونم بالاخره با این فکر به خواب رفتم.
در خواب عمیقی فرو رفته بودم و متوجه دور و اطرافم نبودند خواب های عجیب و نامفهوم میدیدم میدونستم که دارم خواب میبینم. دوست داشتم که زودتر از خواب بیدار شم، امانمیتونستم، در خواب صدای به من گفت ماموریت تو یافتن اسم اعظم است، با اسم اعظم باید دنیا را نجات دهی، حال برخیز که راه درازی در پیش داری.
با گفتن این حرف از خواب پریدم وقتی که از خواب بلند شدم شیخ را بالای سرم دیدیدم خیلی گرمم بود پارچه خیس ای روی سرم بود، شیخ گفت: تب داری، در خواب هذیان می گفتی، خیلی داغی بهتراست، استراحت کنی، تا فردا که طبیب بیارم.
اینقدر بی حال بودم که توان حرف زدن را نداشتم؛ و دوباره به خواب رفتم، و هیچی نفهمیدم. بیدار شدم شیخ با مردی در حال خداحافظی کردن بود شیخ برگشت، و کنارم نشست. چشمانم را باز کردم شیخ گفت خدا را شکر که به هوش آمدی ،الان دو روزه که بیهوشی طبیب سه بار بهت زده بود نگرانت بودیم با تعجب گفتم دوروز!!! شیخ چیزی نگفت، و فقط با سر حرفم را تایید کرد. و سپس گفت:همسرم،در حال اماده کردن یک اش مقوی است. اندکی صبر کن! از جایم بلند شدم ، شیخ گفت: کجا میروی؟ گفتم:بهتره که ابی به دست و صورتم بزنم، و به دستشویی بروم.
شیخ چیزی نگفت، وقتی که به اتاق برگشتم ،همسر شیخ رو در حال ظرف کردن آش دیدم، سلام کردم و بعد تشکر کردم، تا به حال در عمرم هیچ وقت، اشی به این خوشمزگی نخورده بودم. و حرف ذهنم روبه زبون اوردم، و دوباره تشکر کردم. همسر شیخ با خوشرویی گفت:کاری نکردم پسرم! دلیل خوشمزگی اینه که تو دوروز چیزی نخوردی، و گرسنه ای، و همه چی بهت مزه میده.پیرزن مهربون این حرفها رو به لهجه شیرین یزدی میگفت.
گفتم:شکست نفسی میفرمایید. لبخندی زد و چیزی نگفت.
هرچی میخوردم سیر نمیشدم؛ سه بشقاب خوردم تا به حال هیچ وقت سابقه نداشتم که اینقدر بخورم .زیاد آش دوست نداشتم، اما این آش یه چیز دیگه بود هنوزم میخواستم، اما دیگه گفتم بسه و زشته.
وقتی که تموم شد بازم تشکر کردم و گفتم خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه. و بعد ادامه دادم که ببخشید این چند وقت خیلی به شما زحمت دادم، نمیدونم به چه زبونی از شما تشکر کنم.
شیخ گفت: شما رحمتی اقا متین نیاز به تشکر نیست .همه باید در برابر همنوعان خودشون مسئول باشند. لبخند قدر آمیزی به واکنش حرفهای شیخ زدم. همسر شیخ مشغول جمع کردن ظرف ها شد و بعد از اتاق بیرون رفت.
فرصت را مناسب دیدم، برای تعریف کردن اون صدایی که در خواب شنیدم.
...